برای مرخصی از ایلام به تهران می آمدم، نزدیک کرج، نماز صبح داشت قضا می شد، از راننده خواستم اتوبوس را نگه دارد تا نماز بخوانم. راننده گفت تا تهران توقف نداریم. دید اصرار می کنم، بالاخره اتوبوس را نگه داشت. هوا سرد بود. در عرض دو سه دقیقه نماز را خواندم. وقتی برگشتم دیدم اتوبوس رفته و ساکم را هم برده است.

 

خاطرات شهید حسن باقری

منبع: ملاقات در فکه، ص 39


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چگونه آرايشي ساده و زيبا داشته باشيبم هواپیمایی همایون گشت ارومیه Amanda هشت بهشت زندگی شمیم یاس بهداشت مدارس فروشگاه کوچک ( عصمت پرست ) انواع تجهیزات و روش های اندازه گیری و ابزار دقیق Kevin Fence Dark