یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم. لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».
شروع کردم به کندن سنگ ها؛ از قسمتی از کوه که می خواستم خانه ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ ها را یکی یکی کندم. بعضی سنگ ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می آید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم»
منبع: فرنگیس، ص 154
درباره این سایت