یک روز نگاه کردم و دیدم قطره ای نفت نداریم، سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را می سوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمی خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به چیدن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی ها را دسته کردم. چوب ها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گازِ زغال ما را می گیرد».

خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم».

کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش!»

بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می زنی؟ این جا که خانه خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوره ایم».

خیلی تلخ بود اما باید تحمل می کردیم.

 منبع: فرنگیس، ص 146


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه دستگاه تصفیه آب طرح وکتور نرم افزار حسابداری ساده انگاره نت Matt مجله نبض آنلاین جزوه روانشناسی اجتماعی یوسف کریمی pdf سایت تعبیر خواب و باز گشایی خواب هایی که همه می بینند Download Best Music And Video تولید فروش قیمت مبلمان استیل.... balcony