«کفراور» نزدیک بود. خانه یکی از فامیل هامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانه اش بزرگ بود . صاحب خانه بسیار مهمان نواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش با شادی به استقبال آمدند. کمی که خستگی درکردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای مهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد»
. نوخاص اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی یکی می آمدند و دورمان را می گرفتند. ما هم تعریف می کردیم که وقتی عراقی ها حمله کردند چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می کردند که مهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کاربدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی کردند و به حرفمان می خندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند.
منبع: فرنگیس، ص 136 و 137
درباره این سایت