یکی از آن روزها، بچه ها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن ها دادم و گفتم: «به آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه ها».

 

نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما بازهم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس های کهنه شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن ها از روی ناچاری به من نگاه می کردند و کمک می خواستند. خودشان هم بدتر از بچه ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه بادا باد، می روم توی روستای گور سفید. هم سری به خانه ام می زنم و هم چیزی می آورم که بچه ها بخورند».

 منبع: فرنگیس، ص 124


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات گرمایش تابشی لوله پلي اتيلن , قيمت لوله پلي اتيلن آکوراموب نـابــــــ "بیداری اندیشه " اینجا بخوان گمنام فرکتال ترنج Matt کارگروه ادبی وکیل الشعرای هامی (کاوه) محاسبات سریع ذهنی