برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای مهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنها مراسم با صرف ناهار تمام می شد.

در مجلس ختم که وارد شدم، جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابرهیم نشستم. . در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش رفتند جواد بود.

ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد، جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟ ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو. بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم چی شد ابرام؟ زشته نخند. رو به من گفت: به جواد گفتم: آفتابه را که آوردند سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و

راوی: علی صادقی

 

 سلام بر ابراهیم، ص 145


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

منبع کویل دار دل نوشته های یک نوجوان دلنوشته های من رطوبت ساز تی تاک C H E M O T A X I هیچی ايران نامبر فروشگاه بیت ( ضرباهنگ ) رپ و هیپ هاپ Beat By Mossi رمان