همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه، بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم، به سمت بچه ها نگاه کردم همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتید؟ بیایید گردوها را بردارید!. بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد.

 

سلام بر ابراهیم، ص 39 و 40


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آباد کردن خانه دنیا طراحی سایت و سئو Danaxscok9 Posto ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...! آشپزخونه آموزش زبان عربی | تعلیم اللغة العربیة وبلاگ شخصی s شاپرک سپید