در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، [ابراهیم] پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره، چطور؟ گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه.
تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت تا صابون و. همه چیز خرید، انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم.ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم.
در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟ گفت: آره چطور مگه؟! آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا؟
همین طور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه کمیته امداد هم راه افتاده کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.
سلام بر ابراهیم، ص 63
درباره این سایت