به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید شما سربازهای خمینی هستید؟ ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم.

بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟ گفت: زندگی می کنم. دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟ پیرمرد لبخند زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم.

 

ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست. پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم.

 

بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم، تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی!ابراهیم گفت: اولا معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نکنید کار برای رضا خدا همیشه جواب می دهد.

در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم.

 

 سلام بر ابراهیم، ص 123


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحي , سئو و پشتيباني سايت کاشت مو | هزينه کاشت مو شرحه شرحه تاسیان bts Anna نکته ها و مفاهیم درسهایی از شیمی پایه