همه آماده حرکت به سمت فکه بودند. از دور ابراهیم را دیدم. با دین چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. . به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. کشیدمش کنار و گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی.
نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش به حالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.
ش
سلام بر ابراهیم ص 201
درباره این سایت