دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد. اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده؛ اما با این حال نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود برای ابراهیم حالت دیگری داشت.
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم آرزوی شما شهادته، درسته؟ خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین علیه السلام قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام بر گردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.
دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.
سلام بر ابراهیم ص 196 و 197
درباره این سایت