غروب ماه رمضان بود، ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوال پرسی یک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی میده؟ گفت راست می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله و پاچه و چند تا نان سنگک گرفت.

 

وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید، ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اینکه به من تعارف نکرد ناراحت شدم.

 

فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم دیروز کجا رفتید؟  گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل می شناختند آنها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم در خانه شان.

 

 سلام بر ابراهیم ص 186 و 187


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماجراهای خواستگاری مجلس شورای اسلامی Cheri وبلاگ با دو موضوع محیط زیست و کویید ۱۹ طراح هدایای تبلیغاتی کاندیدای پنجمین دوره انتخابات نظام پرستاری سایت خبری آوا فیلم وبلاگ رسمی محمد امین کارگزار