پدر همواره به من محبت ویژه داشت و در سفرهای خود با من مانوس می شد. پدرم یک بار بینایی خود را از دست داد، ولی بعدا شفا یافت. درمان چشم خود را در تهران ادامه می داد. سه بار به تهران رفت، ولی حاضر نشد کسی جز من همراهش باشد. سال 1342 در قم بودم . پدر به من نامه نوشت که به مشهد بیایم تا او را در سفر درمانی به تهران همراهی کنم، اما رفتن من به مشهد به تاخیر افتاد و علت آن، ماموریتی بود که در رابطه با مسائل تبلیغ باید در زاهدان انجام می دادم. به زاهدان رفتم و در آنجا بازداشت شدم. مهم ترین نگرانی من هنگام بازداشت، پدرم بود که بی من به سفر نمی رفت.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 7
درباره این سایت