در جبهه دست به هر کاری می زدم، یک لحظه هم بیکار نبودم. عملیات والفجر هشت که شروع نشده بود، در چادر های کرخه و در پادگان دو کوهه معلم بودم و به بچه ها درس می دادم. در شب حمله امدادگر بودم. در خط مقدم، جیپ فرمانده را درست کردم و مکانیک شدم، حتی در جبهه آشپزی هم کردم.
در آن یک هفته – ده روز که در پایگاه موشکی پدافند ساحلی داشتیم، غذایمان فقط کنسرو بود؛ کنسرو لوبیا و کنسرو بادمجان؛ اگر شانس می آوردیم کنسرو تن ماهی. البته از سنگرهای عراقی غنیمت زیادی گیرمان آمده بود. من برنج و روغن پیدا کردم و برای بچه ها غذا پختم؛ چیزی شبیه استانبولی پلو؛ چون یک قوطی رب هم پیدا کردم و به آن زدم. بچه ها حتی یک ذره از ته دیگ سوخته اش را باقی نگذاشتند.
یک بار هم یک کامیون ایفای غنیمتی را تعمیر کردم. یک لندرور آمبولانس را هم راه انداختم. نیری فنی کم بود و من هر کار توانستم، کردم تا کاری زمین نماند. حتی یک بار یک قبضه پدافند هوایی غنیمتی را هم تعمیر کردم.
در پایگاه موشکی یک قبضه غنیمتی پیدا کردم که کار نمی کرد. یک پدافند تک لول ساده روسی بود و یک سنگر پر از مهمات، کنارش. قطعات قبضه را نگاه کردم؛ همه سالم بودند جز میله ای که به یک دستگیره وصل بود. آن میله تاب داشت و کل قبضه از کار افتاده بود. من با کمک یک میخ فولادی درشت، پیم شکسته را بیرون کشیدم، میله را با چکش صاف کردم و باز سرجایش گذاشتم. آن میخ فولادی را هم به جای پیم استفاده کردم. دو ساعت طول کشید تا قبضه راه افتاد. مهمات قبضه را آماده کردم و پشت قبضه نشستم.
وقتی اولین تیرها به آسمان شلیک شد، تازه فریاد مسئول قبضه به هوا رفت که : برادر این بیت الماله . خرابش نکن . من هم بی آن که حرفی بزنم، قبضه را رها کردم و رفتم. تا وقتی خراب بود، کسی به طرفش نمی رفت؛ حالا که سالم شد، صاحب پیدا کرد.
روای: سیروس مهدی پور
منبع: دسته یک، صفحه 196 و 197
درباره این سایت