من آن زمان جزو طلاب مدرسه علمیه سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم. با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب [صفوی]، نتوانستم به مهدیه [برای دیدار با نواب که در آنجا اقامت گزیده بود] بروم؛ زیرا پدرم اجازه نمی داد.
در یکی از روزها، نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم آرا به دست خلیل طهماسبی- یکی از فدائیان اسلام - منتشر شد و می شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار می کردیم. ما می دانستیم که نواب برای خود، یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است.
در مدرسه حجره بزرگی بود که به آن «مَدرَس» می گفتند؛ آن را رُفت و روب و مرتب کردیم و برای آمدن این مهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم.
در ورودی مدرسه باز شد و عده ای مهمان وارد شدند. چشم من در میان آنان در جستجوی نواب بود که در ذهن خود از او تصویری تنومند و بلند قامت داشتم؛ اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه ای سیاه بر سر داشت و چهره اش بشاش بود و هر که را می دید، با گشاده رویی برخورد می کرد و به او سلام می داد. اگر هم به یک نفر «سیّد» بر می خورد، می گفت: پسر عمو! سلام علیکم. با خود گفتم: عجب! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده، این است؟!
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 52
درباره این سایت