پس از مدتی ماشین ایستاد و من صدای «ایست» را شنیدم. فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیده ایم. یکی از ماموران همراه پیاده شد، برگه ای را به نگهبان داد، راه باز شد  و ما وارد شدیم. بعدا متوجه شدم که آنجا پادگان سلطنت آباد است.

 

جلوی مرکز نگهبانی، از ماشین پیاده شدیم. مرا بازرسی کردند، بعد افسر نگهبان مرا از ماموران همراه تحویل گرفت و آنها رفتند. مرا به اتاقی تمیز و بزرگ بردند که در آن دو تخت خواب و یک بخاری بود.

افسر از من پرسید: شام خورده ای؟ گفتتم : نه. برایم شام آورد. شام خوردم و نماز خواندم و پس از آن به خوابی عمیق و آرام فرو رفتم. چون تاریکی بیرون اتاق را احاطه کرده بود بیرون را نمی دیدم.

 

صبح بیدار شدم و فرایض را به جا آوردم. بعد یک نفر آمد و گفت: صبحانه می خواهی؟ من به علت مسافرت، روزه نبودم، گفتم: بله. یک فنجان بزرگ چای، با نان مخصوص ارتش - که معمولا با مقداری روغن و شکر و کمی کافور مخلوط بود و ضخامت هم داشت و بسیار خوشمزه بود - برای من آورد. کنار نان، کمی کره هم بود. من گرسنه بودم و همه اش را خوردم و لذت بردم!

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 114


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بسم الله الرحمن الرحیم <آموزش بیت باکس و پنتویک <آهنگ زدن با خودکار خرید محصولات زناشویی اصل Claudia هیئت جوانان بنی هاشم راه های صحيح درمان فرزند خود علوم و رایانه رمز ارز یک قدم تا موفقیت آخرین مقالات در مورد گیاهان دارویی