یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید.
مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدت طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت می گریست، نتوانستم او را آرام کنم. لذا دوباره او را به افسر دادم تا به همسر و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشتند - بازگرداند.
این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 151
درباره این سایت